اشک ابر

اشعار زیبا ی شاعران معاصر

اشک ابر

اشعار زیبا ی شاعران معاصر

قدیر خم

صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید؟
کدام چشمه به این گرمسیر می‌آید؟

صدای کیست که این گونه روشن و گیراست؟
که بود و کیست که از این مسیر می‌آید؟

چه گفته است مگر جبرییل با احمد؟
صدای کاتب و کلک دبیر می‌آید

خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید:‌کسی دستگیر می‌آید

کسی بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست
به دست‌گیری طفل صغیر می‌آید

علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری به نذیر می‌آید

کسی که به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی که به نرمی موج حریر می‌آید

کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بی‌نظیر می‌آید

خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خر دهید به یاران: غدیر می‌آید

به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر می‌آید

خبر دهید به یاران:‌دوباره از بیشه
صدای زنده یک شرزه شیر می‌آید

خم غدیر به دوش از کرانه‌ها، مردی
به آبیاری خاک کویر می‌آید

کسی دوباره به پای یتیم می‌سوزد
کسی دوباره سراغ فقیر می‌اید

کسی حماسه‌تر از این حماسه‌های سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر می‌آید

غدیر آمد و من خواب دیده‌ام دیشب
کسی سراغ من گوشه گیر می‌آید

کسی به کلبه شاعر، به کلبه درویش
به دیده بوسی عید غدیر می‌آید

شبیه چشمه کسی جاری و تبپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر می‌آید

علی (ع) همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید

به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر می‌آید

شبیه آیه قرآن نمی‌توان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر می‌آید؟

مگر ندیده‌ای آن اتفاق روشن را؟
به این محله خبرها چه دیر می‌آید!

بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه گاه قیامت اسیر می‌آید

بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر می‌آید

علی همیشه بزرگ است در تمام فصول

امیر عشق همیشه امیر می‌آید...


مرتضی امیری اسفندقه

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را


کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور


پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من


با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد


تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین


تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری


تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم


خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من


چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند


یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من


هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی


ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی


میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور


کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت


زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

فروغی بسطامی

رو به غروب

ریخته سرخ غروب
جابه‌جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می‌خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود

سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می‌گذرد
جلوه‌گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند

جغد بر کنگره‌ها می‌خواند
لاشخورها سنگین
از هوا تک‌تک آیند فرود
لاشه‌ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود

تیرگی می‌آید
دشت می‌گیرد آرام
قصه‌ی رنگی روز
می‌رود رو به تمام.

شاخه‌ها پژمرده است
سنگ‌ها افسرده است
رود می‌نالد
جغد می‌خواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب
می‌تراود ز لبم قصه‌ی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب
سهراب سپهری

خوش نشینان ساحل بدانند...

خوش‌نشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست

تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان نجویید
آن زبونی که مرداب دارد

ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موج‌ها زنده دارند

ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
زآنکه آرامش و خواب جوید

خوش‌نشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است...

حمید سبزواری

بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود  /   بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود

قفل دری که بین من و دست های توست   /   در غایت سیاهی شب وا نمی شود

ورد من است نام تو، هرچند گفته اند:   /   شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود

عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است   /   می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود

ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من   /   دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود

آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم   /   احساس سوختن یه تماشا نمی شود

قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش   /   دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود

درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند   /   چون شعر ناسروده که معنا نمی شود

باید ز هم گسست قیود زمانه را   /   با کار روزگار مدارا نمی شود...

" عباس خیرآبادی "