بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود / بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود
قفل دری که بین من و دست های توست / در غایت سیاهی شب وا نمی شود
ورد من است نام تو، هرچند گفته اند: / شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود
عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است / می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود
ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من / دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود
آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم / احساس سوختن یه تماشا نمی شود
قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش / دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود
درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند / چون شعر ناسروده که معنا نمی شود
باید ز هم گسست قیود زمانه را / با کار روزگار مدارا نمی شود...
" عباس خیرآبادی "